روز پنجشنبه پنجم شوال سوم هجرت نيروهاى قريش در دامنه كوه احد پياده شد. پيامبر همان روز و شب جمعه را در مدينه ماند. روز جمعه شوراى جنگى تشكيل داد. در يك انجمن بزرگى كه افسران و سربازان دلير اسلام در آنجا حاضر بودند با نداى رسا فرمودند اشيروا على93 يعنى نظريه خود را در طرز دفاع ارتش قريش بيان كنيد. يكنفر بنام عبدالله ابى كه از منافقان درجه يك مدينه بود نظريه قلعهدارى پيشنهاد نمود يعنى مسلمانان از شهر بيرون نروند فقط از برجها و ساختمانها استفاده كنند، زنان از بالاى بامها و برجها بر سر دشمن سنگ بريزند، مردان در كوچهها نبرد كنند. عدهاى از پيران و سالخوردگان اين نظريه را تأييد مىكردند.
ولى جوانان مخصوصاً آنان كه در جنگ بدر شركت نكرده بودند با اين نظريه سخت مخالف بودند و مىگفتند اين نحو دفاع عيب و ننگ است كه جلو دشمن را بلادفاع گذاريم تا وارد خانهها شود، دلاوران و فداكاران توحيد و قرآن در خانه بنشينند، در نبرد بدر عده ما كمتر بود معالوصوف پيروزى نصيب ما گرديد.
حمزه افسر رشيد اسلام گفت بخدائيكه قرآن را نازل كرده است امروز غذا نخواهم خورد تا آنكه در بيرون شهر با دشمن نبرد كنم، اين دسته اصرار مىكردند كه ارتش اسلام از شهر بيرون روند. از آن ميان دو پيرمرد بى تابى مىكردند:
1- پيرمردى بنام حثيمه برخاست و گفت اى پيغمبر خدا قريش يكسال است دست بفعاليت زده توانستهاند قبايل عرب را با خود همراه سازند هرگاه ما براى دفاع خيمه بيرون نزنيم چه بسا آنها مدينه را محاصره كنند و براى ابد جرأت پيدا كنند. من تأسف مىخورم كه در جنگ بدر توفيق شركت پيدا نكردم در حاليكه من و فرزندم از صميم قلب مايل بوديم در آن نبرد شركت كنيم و هر دو بديگرى سبقت ميجستيم بالاخره به فرزندم گفتم تو جوانى آرزوهاى زيادى در پيش دارى مىتوانى نيروى جوانى خود را در موارد بهتر از اين هم مصرف نمائى ولى عمر من سپرى شده است آينده من درخشانى ندارد لازم است كه من در اين جهاد مقدس جنگ بدر شركت بنمايم و تو بجاى من بار زندگى بازماندگانم را بدوشگيرى.
و لكن اصرار و شدة علاقه فرزندم در اين موضوع بحدى بود كه طرفين قرار گذاشتيم كه با قرعه اين مشكل را حل كنيم. قرعه بنام وى درآمد و او در جنگ بدر به شهادت رسيد. ديشب در تمام نفاط اين شهر سخن محاصره قريش بود من با همين افكار بخواب رفتم فرزند عزيزم را در خواب ديدم كه در باغهاى بهشت قدم مىزد او با يك نداى محبت آميز رو بمن كرد و گفت پدرجان در انتظار تو هستم اين را گفت و رو به پيشواى اسلام نمود و گفت اى پيامبر خدا محاسن من سفيد شده و استخوانم فرسوده گشته تقاضا دارم از خداى متعال شهادت از براى من بخواهيد كه صيرم تمام شده زندگى براى من بصورت يك زندان در آمده.
2- عمرو بن جموح پيرمردى بود قد خميده كه نيروى جسمانى خود را از دست داده بود، و يك پاى او آسيب ديده بود، چهار پسر رشيد دلاور خود را به منطقه كوه احد اعزام كرده خانه دل او از اين جهت روشن و درخشان بود.
معالوصف با كمال خون گرمى خود را آماده جنگ ساخت هرچه خويشان وى از شركت او جلوگيرى كردند و گفتند قانون نظامى اسلامى هرگز بامثال شما اجازه نمىدهد علاوه چهار پسر از خود فرستادهاى بسخنان آنها وقعى نگذاشت و گفت آيا انصافست چنين سعادت را پسرانم ببرند و من دستم خالى بماند.
و شخصاً بخدمت پيغمبر رسيد و عرض كرد خويشان من مرا از شركت در جهاد باز مىدارند، واى رسول محترم از كثرت عشقم به شربت شهادت در راه اسلام زندگى به من لذتى ندارد و نظر شما چيست؟ پيامبر بقيافه پيرمرد نگاهى انداخت و سيماى نورانى او از ضمير باطنى وى حكايت مىكرد چنين فرمود: اما انت فقد عذركالله فلا جهاد عليك يعنى اما تو خدايت معذورت كرده از تو جهاد نمىخواهد.
ولى اين پيرمرد اصرار كدر و التماس نمود. پيامبر درحاليكه اقوام او ويرا احاطه كرده بودند فرمود: مانع نشويد تا در راه دين خود شربت شهادت بنوشد.
اين مرد شجاعت وقتيكه راه مقصود را بروى خود بازديد فوراً بخانه برگشت سلاح جنگ را برداشت و با آغوش باز باستقبال مرگ شتافت. هنگاميكه از خانه خارج مىشد دستها را بلند كرده عرض نمود: اللهم لاتردنى الى اهلى و ارزقنى الشهاده خدايا مرا باهل خود بازنگردان و شهادت را بمن ارزانى دار.
دعايش مستجاب گرديد نه تنها بشهادت رسيد بلكه جسد او را هم خداوند نگذاشت از منطقه قتلگاه احد بيرون رود.